به گمانم هرکس در زندگیش باید یک نفر را داشته باشد
به گمانم هرکس در زندگیش باید یک نفر را داشته باشد
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
دیگری برخاست می شد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
دست در کش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش زسرتا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید اورا زدور
شمع کردست هم رنگش زنور
گفت این پروانه در کار است و بس
کس چه داند این خبردار است و بس
آنکه شد هم بی خبر هم بی اثر
از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بی خبر از جسم و جان
کی خبر یابی زجانان یک زمان
عطار نیشابوری
علی صفایی
به خاطر تمام لحظه هایی که ماهی قلب من خلاف جریان مسیر تو حرکت می کرد و پرنده ی روح من پرواز نمی کرد و در آسمان رسیدن به تو گم نمی شد